درباره ی پژمان چه گفته شد؟
موزیک خوان: در مراسم بزرگداشت احمد پژمان، آهنگساز بزرگ موسیقی ایران، شاگردان و همراهانش از استادی گفتند که با فروتنی، عشق به کار و استقلال هنری اش، نسل های تازه را به اصالت در خلق اثر دعوت می کرد. از محمدرضا تفضلی و فرهاد فخرالدینی تا کمال تبریزی و کارن کیهانی، هر یک پژمان را نه فقط یک آهنگساز، که «نمونه ای از انسانیت و صداقت در هنر» توصیف کردند.
به گزارش موزیک خوان به نقل از ایسنا، مراسم بزرگداشت احمد پژمان، با سخنرانی کمال تبریزی، محمدرضا تفضلی، حمیدرضا دیبازر، مهدی قاسمی و کارن کیهانی شامگاه چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۴، در سالن خلیج فارس برگزار شد.
موسیقی را از دل کار کردن آموختم
در آغاز این مراسم، ویدیوئی از صحبت های پژمان درباره ی زندگیش پخش گردید که در آن اظهار داشته بود: «من در سال ۱۳۱۴ در شهر لاهور به دنیا آمدم. آنجا بیشتر از سه کلاس مدرسه نداشت؛ کلاس اول، دوم و سوم. من را اول به مکتب خانه بردند. پدرم در آن زمان بندرعباس بود و من پیش خانواده مانده بودم. بعد تصمیم گرفتند برویم نزد پدربزرگ و مادربزرگم در تهران.
خانه شان نزدیک میدان حسن آباد بود. همان جا بود که نخستین پولی که در زندگی ام جمع کردم، پول عیدی هایم را خرج خرید یک ساز کردم.
من به جهت اینکه در کلاس های زبان ثبت نام کنم، ۴۰ تومان گرفته بودم و گذاشته بودم توی جیبم. از جلوی مغازه ای گذشتم و چشمم به یک ویولن افتاد، ویولنی بنفش! تا آن روز چنین چیزی ندیده بودم. فروشنده گفت قیمتش ۴۰ تومان است. پول را همان جا دادم و ویولن را خریدم. جعبه نداشت، فقط خود ساز بود با یک آرشه. همچنین دستم گرفتم و با ذوق برگشتم خانه.
آن موقع خانه ای که می رفتم، صفحه گرامافون داشتند و موسیقی کلاسیک گوش می دادند. هر بار که آن جا می رفتم، با دقت به همه ی موسیقی ها گوش می کردم. پس از مدتی دوستی داشتم به نام مصطفی رضایی که شاگرد حشمت سنجری بود. گفت باید بیایی پیش سنجری. رفتم و آن جا بود که وارد فضای جدی موسیقی شدم.
پس از مدتی با پرویز منصوری آشنا شدم؛ مردی که همسایه مان بود و کتاب های زیادی نوشته و ترجمه کرده بود. به او گفتم می خواهم آهنگسازی یاد بگیرم. گفت من شاگرد حسین ناصحی هستم، بیا از من آغاز کن. چند ماهی پیشش درس خواندم. پس از مدتی اظهار داشت: «پژمان، من تا اینجا بیشتر بلد نیستم.» گفتم خب حالا من باید چه کنم؟ اظهار داشت: «برو پیش ناصحی، اما او دستمزدش بالاست.» گفتم اشکالی ندارد، گفت من صحبت می کنم، هر دو هفته یک دفعه برو.
در آن زمان دوستی داشتم به نام تیمور پورتراب، مثل برادر برایم بود. با هم ویولن می زدیم و او به من گفت در کودکستان ها تدریس کن تا بتوانی پولی برای کلاس و ساز جمع کنی. من هم قبول کردم و آغاز کردم به درس دادن موسیقی در چند کودکستان. وضع مالی ام کمی بهتر شد و توانستم پیش ناصحی بروم و درسهای هارمونی را کامل کنم.
اما عطش من برای آهنگسازی تمام نمی شد. ناصحی می گفت تا درس هایت تمام نشود، حق نداری آهنگ بنویسی، ولی من نمی توانستم صبر کنم. همان زمان وزارت فرهنگ و هنر چند ارکستر برای اجرا در تلویزیون راه اندازی کرده بود؛ یکی از آنها ارکستر صبا بود که حسین دهلوی سرپرستش بود. من در چند ارکستر می زدم؛ ارکستر دهلوی، ارکستر صبا و ارکستر فروتن راد. رهبران این ارکسترها خودشان هم آهنگ می نوشتند. دهلوی می اظهار داشت: «ارکستر باید خوراک داشته باشد، و خوراکش آهنگ تازه است.»
من هم از همان جا آغاز کردم به نوشتن آهنگ، البته پنهانی از ناصحی که گفته بود فقط درس بخوانم. نخستین قطعه ام را همان موقع نوشتم؛ آهنگی شبیه نغمه های محلی بود که نامش را گذاشتیم ترانه روستایی. این اثر را با ارکستر دهلوی اجرا کردیم و بازتاب خیلی خوبی داشت. بعد قطعه ی در کنار جویبار را نوشتم که بسیار مورد توجه قرار گرفت و چند نفر از نوازندگان هم آنرا اجرا کردند.
من در ارکستر خیلی یاد می گرفتم. همیشه پارتیتورها (نت نوشته) را نگاه می کردم، گوش می دادم و می دیدم هر ساز چگونه صدا می دهد. بطورمثال وقتی سازهای بادی خوب صدا نمی دادند، بررسی می کردم چرا. یا وقتی ویولن سل خطی را درست نمی زد، گوش می دادم و می فهمیدم که کجاها صدای بم بهتر است و کجا باید تغییر کند. این تجربه ها درسهای واقعی من بود.
همیشه از دل کار یاد می گرفتم. هیچ چیز به اندازه ی گوش دادن و نگاه کردن به سازها در حین اجرا به من یاد نداد. همانطور که می گفتم، در موسیقی هیچ کس به آخر نمی رسد.»
پژمان هیچ گاه تحت تأثیر «نام ها» و «برندها» نبود
بعد از آن، حمیدرضا دیبازر (آهنگساز) در سخنانی اظهار داشت: من بیشتر از ۳۰ سال افتخار این را داشتم که در موقعیت های متعدد در ارتباط با آقای احمد پژمان باشم و تجربیات متفاوتی را با ایشان پشت سر بگذارم. آقای پژمان روزی چیزی به من گفتند که شاید کمتر کسی از آن خبر داشته باشد، به شکلی از دلخوری هایشان بود، اما نحوه ی برخوردشان با آن برای من بسیار آموزنده بود. ایشان تعریف کردند که آقای داریوش مهرجویی و دوستانش گفته بودند: «پژمان ملودی ساز نیست». البته ایشان با بزرگواری خاص خودشان می دانستند که منظور دقیق آنها چیست، اما با این وجود از این قضاوت دلگیر شده بودند.
او افزود: درحالی که امروز ما می شنویم و می فهمیم که کارهای احمد پژمان پر از ساختارهای صوتی پیچیده و غیرملودیک است؛ آثاری که برای گوشِ تربیت نشده شاید دشوار باشند، اما از نظر موسیقایی بسیار غنی اند. به جای شکایت یا گله، پژمان تصمیم گرفت با اثر جدیدی پاسخ بدهد؛ اثری به نام «سایه های خورشید». در این کار، او آگاهانه تمرکز خودرا بر ملودی گذاشت و نتیجه اش، اثری شد که به شکلی بازتابی از فضای تاریخی و اجتماعی سال ۱۳۸۸ نیز بود.
این آهنگساز در ادامه به اولین برخورد خود با پژمان اشاره نمود و اظهار داشت: نخستین بار که او را دیدم، دانشجوی ترم دوم بودم. گفتند «احمد پژمان آمده!» در دانشکده ولوله ای افتاد. بعضی ها می شناختندش، بعضی نه. به وضوح یادم هست از پله ها بالا می آمد با موهای سفید، آن کاپشن چرمی معروف، قدی بلند و چهره ای هم زمان مهربان و باصلابت. از همان روز ارتباط من و او شروع شد. در آن دوران، ما بسیاری از اساتید را «بی نقص» تصور می کردیم؛ آدم هایی بدون خطا. اما یک روز در کلاس، یکی از دانشجوها از آقای پژمان سؤالی پرسید و وی خاطرنشان کرد «نمی دانم.» و همین جمله برای ما مثل پتک بود! مگر می شود «پژمان» چیزی را نداند؟ ولی همان صداقت، همان «نمی دانم»، برای ما درسی بزرگ شد.
او افزود: از آن روز فهمیدم که شرافت علمی یعنی همین این که انسان به جای تظاهر، حقیقت را بگوید. بعدها حتی وقتی فهمید هارمونی ام خوب است، به من گفت «حمید، تو خودت بهتر درس می دهی، تو برو هارمونی درس بده»؛ یعنی حتی از انتقال دانش هم ابایی نداشت. کلاس های پژمان فضای آزادی داشتند. یادم هست یک دفعه جرأت کردم قطعه ای از گروه Queen را در کلاس پخش کنم. او با روی باز گوش داد، نظر داد و از بچه ها هم نظر خواست. در فضایی که هنوز چنین کارهایی مرسوم نبود، این میزان آزاداندیشی و احترام به سلیقه های مختلف واقعا پرارزش بود.
این هنرمند، خاطره دیگری از احمد پژمان مرور کرد و اظهار داشت: یک روز از کلاس بیرون آمده بودیم و تا خیابان ولیعصر پیاده می رفتیم. از او پرسیدم «آقای پژمان، من هارمونی را پیش چه کسی یاد بگیرم؟» کمی سکوت کرد، بعد گفت «حمید، هر چیزی را که می خواهی یاد بگیری، از آدم موفق یاد بگیر». من تعجب کردم. توضیح داد «آدم موفق، مطلبش را به تو می گوید و می رود. تو فرصت داری با سرعت و روش خودت رشد کنی. اما آدم ناموفق، تو را درگیر خودش می کند. نمی گذارد پیشرفت کنی». این جمله مسیر فکری من را عوض کرد.
او با اشاره به اینکه پژمان هیچ گاه تحت تأثیر «نام ها» و «برندها» نبود، اضافه کرد: بطورمثال آقای رضا تفضلی ارادت خاصی به شوستاکوویچ داشت و اهتمام داشت پژمان را هم شیفته او کند. اما پژمان فقط خودِ اثر را می شنید، نه نام آهنگساز را. یک دفعه درباره ی همان قطعه گفت «حمید، خیلی مزخرف بود. اگر ما چنین چیزی نوشته بودیم، چه می گفتند؟» او معیارش فقط کیفیت کار بود، نه شهرت. پژمان از رزومه، تحصیلات، یا نام استادان کسی نمی پرسید؛ از «کار» می پرسید. در کار بود که یادگیری اتفاق می افتاد.
اگر زنده بود نمی توانست معلم خوبی باشد!
دیبازر اظهار داشت: چند سال پیش با خودم فکر کردم که چرا اگر امروز پژمان زنده بود، شاید نمی توانست «معلم خوبی» برای دانشجویان فعلی باشد. دلیلش ساده است؛ امروز آموزش موسیقی بشدت دانشگاهی و فرمول محور شده است؛ فصل بندی، نمودار، سرفصل، الگو. اما پژمان اینگونه نبود. او دنبال استعداد بود، نه نظم اداری. به این علت هم وقتی با دانشجویان تحصیلات تکمیلی کار می کرد، بعضی ها به مدیر گروه نامه نوشتند که: «پژمان نمی تواند آهنگسازی درس بدهد.» و عجیب است که هیچ کدام از امضاکنندگان آن نامه بعدها آهنگساز نشدند.
او افزود: پژمان ترجیح می داد با یک یا دو دانشجوی مستعد کار کند و به آنها میراث فکری و هنری اش را منتقل کند. نکته ای دیگر، پژمان نسبت به خودش و آثارش بی رحم بود. بمحض تمام شدن یک اثر، آنرا رها می کرد و سراغ کار جدید می رفت. هیچ وابستگی احساسی به نُت ها نداشت. اگر نیاز بود در یک قطعه تغییری بدهد، می داد. برای او مهم تجربه بود، نه تکرار. به یاد دارم هنگام ساخت سمفونی نوروز، از شدت بی خوابی و فشار کار به زونا مبتلا شد. وقتی به دیدارش رفتم، زخم بزرگی پهلویش را پوشانده بود. ۱۰ روز تمام نخوابیده بود، فقط کار کرده بود. عشق به موسیقی برای او بیشتر از سلامت و آسایش شخصی بود.
این آهنگساز افزود: آخرین خاطره ام برمی گردد به روزهای پایانی عمرش. نیمه شب بود، ساعت دو و نیم. خودش زنگ زد. با خنده گفت «حمید، اونجا ساعت چنده؟ نمی دونم چرا زنگ زدم!» بعد گفت «می خوام بهت بگم، اون کنسرت ویلن بتهوون که تو همیشه می گفتی، باردیگر گوش کردم. راست می گفتی… این از برامس هم بهتره!» و این جمله برای من یعنی او تا آخرین لحظه عمرش، یک هنرجوی ابدی ماند. به باور من، احمد پژمان آهنگسازی بود بلندقدتر از شرایط بعد از انقلاب ۵۷. وی در هر دوره ای، پژمان می ماند؛ آزاده، خلاق، و همیشه درحال یادگیری.
فراق پژمان جبران ناپذیر است
محمدرضا تفضلی، سخنران دیگر این مراسم بود که از روی نوشته ای خواند که در قسمتی از آن آمده است: «به انگیزه برگزاری مراسم یادبود پژمان که دانشگاه هنر متولی آنست بایستی از او سخن گفت. بلی دانشگاه هنر. همان دانشگاه که پس از سال ها دوری از وطن در آخر دهه پرحادثه ۶۰ با آغوش باز پذیرای پژمان شد. همان پژمان که با کارنامه پربار سالهای دور که برای اعتبارش تا به امروز کفایت می کرد و با کارنامه غمبار ناشی از جلای وطن و الان با انگیزه ای نو و برای شروع مرحله ای جدید در زندگی باردیگر پا به میهن می گذاشت، نسل جوان دانشگاه هنر را شیفته قابلیت و مهارت هنری و هم زمان رفتار فروتنانه و انسانی خود کرده و یک پدیده استثنایی در آن روزگار بود و این سطح از فروتنی از یک استاد ماهر تا به امروز در موسیقی ایران بسیار زبانزد است.
و چه بگویم از پژمان؛ پژمانی که در کسوت استادی شصت ساله با یک جوان خام بیست و اندی ساله پای تلفن بارها و بارها حتی تا چهار ساعت درباره ی موسیقی گفتگو می کرد. نه آنکه متکلم وحده باشد. مجال صحبت برابر می داد.
پژمانی که نخستین پارتیتور خام دستانه همان جوان را بیشتر از یک ساعت، میزان به میزان، بررسی و با سخاوت تمام نکات آموزنده ی فراوان برای اصلاح آن ذکر کرد. پژمانی که در غربت تحصیل اینجانب در فرسنگ ها دور از وطن موسیقی اش قوت قلب و یادآور ایران بود؛ بلی ایران.
چه احساس ها که نسل ما با نوار کاست «حماسه» با نام اصلی «طرح های سمفونیک» که گلچینی از برجسته ترین آثار پیش از انقلاب پژمان بود تجربه نکرد و از آنکه پژمان، آن کمپوزیتور و ارکستراتور قهار را امروز از سر ناچاری در چنبره ی سازهای الکترونیک محصور می دید چه افسوس ها که نخورد. چه شعف های محدود اما باز امیدبخش را در همان اصوات الکترونیک، فی المثل در موسیقی فیلم هنرپیشه محسن مخملباف، جستجو نکرد. حال تصور کنید پس از سال ها انتظار، وقتی اثر عظیم «ناگهان رستخیز» روی اشعار مولوی، حافظ، خواجه عبدالله انصاری و فردوسی که تولد باردیگر ای در کارنامه آهنگساز بود را شنیدیم چه شعف این دفعه بزرگی در وجودمان پدیدار گشت. گویی با تولد باردیگر آهنگساز مخاطبانش هم از نو تولدی باردیگر یافتند. سخن از پژمان فراوان است و در این مجال اندک فرصت محدود.
در مقاله ی پیشین آرزو کردم که سایه ی پژمان ایران بر ایران پژمان مستدام باشد. هنوز بر همان باورم.
فراق پژمان البته جبران ناپذیر اما دوام پژمان رها از کالبد جسم است و تا یاد ایران هست یاد پژمان هم هست. یادش گرامی و هنرش پردوام باد.»
من بخش بزرگی از آن چه هستم را مدیون پژمانم
در ادامه، مهدی قاسمی (رهبر گروه کر) درباره ی پژمان اظهار داشت: احمد پژمان از تأثیرگذارترین انسان های زندگی من بود. هرآنچه امروز هستم، بخش بزرگی اش را مدیون او هستم. من از آقای پژمان نه فقط در موسیقی، بلکه در زندگی و منش بسیار آموختم. ما نسلی بودیم که نه ویکی پدیا داشتیم و نه اسپاتیفای. همه به یاد دارند که تهیه ی یک نوار کاست چه سخت بود، تنها راه دسترسی ما به موسیقی، همان چند کاست ضعیف از «ایران گام» بود. در آن دوران، نام احمد پژمان را فقط شنیده بودیم. من شخصاً هیچگاه سعادت شنیدن اثری از او را نداشتم، اما موزیسین هایی که برایم بسیار محترم بودند، همیشه از او با نهایت احترام یاد می کردند.
او افزود: بطورمثال ما در ارکستر سمفونیک فرهنگسرای بهمن می نواختیم. آقای هوشنگ کامکار که مدیر هنری ارکستر بودند، برای تشویق یا گاهی ترساندن ما می گفتند «احمد پژمان این اجرا را خواهد شنید!» همین کافی بود تا بفهمیم چه جایگاهی دارد. حتی آقای حشمت سنجری که کمتر کسی را قبول داشت، وقتی از پژمان سخن می گفت، با احترامی ویژه یاد می کرد.
این هنرمند اظهار نمود: نخستین بار که آقای پژمان را از نزدیک دیدم، همین جا بود؛ همان جایی که امروز آقای تفضلی نشسته اند. زمستان سال ۱۳۷۱ بود. کنار خانم آذین موحد نشسته بودند. جشنواره جوانان برگزار می شد و من تنها تماشاچی بودم. خواهرم و همسر آینده ام در آن جشنواره اجرا داشتند و پژمان را همان جا دیدم. چند هفته بعد، باردیگر در دانشگاه هنر ایشان را دیدم، در راه پله، درحال گفتگو با آقای لطفی. بعدها شاگردشان شدم و کلاس های زیادی با هم داشتیم. اما آغاز ارتباط من با او، داستان عجیبی دارد. واقعا تردید داشتم این را بگویم یا نه، چون شاید نوعی «خودزنی» باشد، اما می گویم.
قاسمی اضافه کرد: آقای پژمان تازه به دانشگاه آمده بودند. با آزادمنشی خاص خود می گفتند «هرکس می خواهد بیاید کلاس، هرکس نمی خواهد، نیاید.» کلاس در کندوان برگزار می شد. منِ ۲۱ ساله، با غرور آن روزها، فکر می کردم خیلی بلد هستم. جلسه اول رفتم، اما بعد دیگر نرفتم، تا روز امتحان. آقای پژمان عادت داشتند امتحان را هم به شکلی کلاس آموزشی برگزار کنند. به هر دانشجو نزدیک می شدند، سؤال ها را توضیح می دادند و اگر کسی حقش 8 بود، با راهنمائی هایشان نمره اش را تا ۱۲ یا ۱۳ می رساندند. من هم فقط دو سؤال غلط داشتم. خجالت زده بودم. یواشکی برگه را گذاشتم روی میز و خواستم بروم بیرون که گفتند «کجا میری؟ اینجا رو درست کن!» نشستم. رو به کلاس گفتند «نمی شود فقط فکر نماییم بلدیم، باید پایه ای یاد بگیریم.»
این هنرمند در ادامه اظهار داشت: من کاری کردم که شاید از یک جوان مغرور بعید نبود، برگه را پاک کردم و جواب ها را از نو ننوشتم. بیرون رفتم و بعدها فهمیدم نمره ام را صفر داده اند. تا امروز فکر می کنم من تنها کسی هستم که از احمد پژمان صفر گرفته ام! چون او معمولا با تساهل نمره می داد و به ندرت کسی را مردود می کرد. چند وقت بعد، در تالار وحدت کنسرت داشت. رفتم و دیدمش. پس از اجرا رفتم سراغش و گفتم «خیلی عالی بود. از من ناراحت نیستید؟» اظهار داشت: «نه، چرا ناراحت؟ از پایه آغاز کن.» و من گفتم «می خواهم از پایه آغاز کنم.» ترم بعد همان درس باردیگر عرضه شد. این دفعه مثل شاگردی خوب، از اول تا آخر در کلاس ماندم. او هم کم کم به من اعتماد کرد و حتی می گفت «بیا این بخش را برای کلاس عرضه کن.» بعدها گاهی به خانه اش می رفتم، چیزهایی می نوشتم و برایش می بردم تا نظر بدهد.
قاسمی افزود: سال ها گذشت. دانشگاه به اتمام رسید. افتخار همکاری در اجرای چند اثرش را با گروه کُر و ارکستر سمفونیک پیدا کردم. هیچ کس را با حافظه و خلاقیت او ندیده ام. در مسافرت آخرم به لس آنجلس، در پاییز ۱۴۰۱، به دیدارش رفتم. هنوز نگران ایران بود. در بین صحبت ها به همسرش اظهار داشت: «این قطعه را او نوشته بود، یادته؟» و خاطره ای از سی سال پیش را به یاد آورد — نشان از حافظه ی شگفت انگیزش داشت. او هیچگاه محدود نبود؛ برای ارکستر ایرانی، گروه کُر، موسیقی الکترونیک و سینما نوشته بود و در همه موفق بود. هیچ گاه از کسی بد نمی گفت، به کسی نیش نمی زد. همین خصلت، در موسیقی دان ها نادر است.
این هنرمند افزود: من هنوز خوابش را می بینم. هر چند سال یک دفعه، در خواب اثری نوشته ام و او کمکم می کند تا درستش کنم. حیف که دیگر چنین فرصتی نیست. قطعه «رقص های روستایی» یا همان «پای کوبان» از آثار اجرانشده ی اوست که امیدوارم تا دی ماه سال جاری بتوانیم با همکاری ارکستر هنرستان دختران اجرا نماییم. سال گذشته متاسفانه به علت آلودگی هوا، تعطیلی ها و بعد آغاز جنگ، فرصت از دست رفت.
قاسمی اظهار داشت: در بزرگداشت سال ۱۳۹۲ در تالار وحدت، قطعه «ای یار و آینه» را اجرا کردیم. بعد از اجرا، آقای پژمان روی صحنه آمدند، دست دادند و مرا در آغوش گرفتند. در گوشم گفتند «این چی بود؟!» گفتم: «چرا، چی شد؟» گفت «خیلی طولانی بود، کوتاهش کن!» او نسبت به خودش هم بی رحم بود، تعارف نداشت و همیشه درحال نقد خویش بود. خیلی از آثارش را بارها بازنویسی می کرد و شاید همین ویژگی، یکی از رازهای ماندگاری اش باشد.
به موسیقی ایران ظلم های بسیار شده است
در قسمتی از این مراسم، ویدیوئی از فرهاد فخرالدینی پخش گردید که در آن اظهار داشت: به موسیقی ما، واقعا ظلم های بسیاری شده است و این یک واقعیت تلخ است. سفارش می کنم کتاب اغانی ابوالفرج اصفهانی را بخوانید تا ببینید در صدر اسلام تا قرن نهم هجری، هیچ نوع ممنوعیت یا حرام دانستن موسیقی وجود نداشت. در آن دوران، موسیقی علمی پرارزش بود و بزرگان ما در این زمینه افتخار می آفریدند.
او افزود: ما فارابی را داشتیم که کتاب موسیقی کبیر را نگاشت، بوعلی سینا را داشتیم که موسیقی را بعنوان علمی دقیق معرفی می کند و می گوید «اینک علم، کو مرد مردش؟» ابوالفرج اصفهانی، مورخ بزرگ قرن چهارم هجری، نیز نشان داده است که تا قرن نهم، موسیقی بازهم مورد احترام و حرمت بوده و کسی از حرمت آن سخن نمی گفته است. علیایحال، ما عزیزی را از دست دادیم، احمد پژمان، هنرمندی ارزشمند، تاثیر گذار و شریف. از دست دادن چنین انسانی برای ما اهالی موسیقی بسیار دردناک است. عمیقاً متأسفم که نمی توانم در مراسم شما حضور داشته باشم، اما از صمیم قلب با شما در غم فقدان این بزرگوار شریکم.
احمد پژمان برای ما افسانه ای زنده بود
در بخشی دیگر، کارن کیهانی (آهنگساز) در سخنانی اظهار داشت: مایلم چند کلمه ای درباره ی مسئله ای اجتماعی در جامعه موسیقی ایران بگویم، جامعه ای که گاه از آن با عنوان «آکادمیک» یا «هنری» یاد می شود؛ واژه هایی که خودِ آقای پژمان تمایلی به آنها نداشتند و من در واقع به کار بردن شان را دوست ندارم، اما برای توضیح موضوع ناگزیرم از همین اصطلاحات استفاده کنم.
او افزود: در سالهای اخیر، در بین نسل های متأخر موسیقی، شاهد نوعی وضعیت پاتولوژیک بوده ایم، نوعی لطمه اجتماعی که بتدریج درحال ریشه دواندن است. سال گذشته، اوایل مهر، یکی از دانش آموزان هنرستان موسیقی در زنگ تفریح از من پرسید «آقای کیهانی، چرا ما باید روزی هفت ساعت موسیقی تمرین کنیم؟ چرا باید پنج ساعت ساز بزنیم، دو ساعت سولفژ بخوانیم؟ چه فایده ای دارد؟ من هم سن و سال هایی دارم که در اینستاگرام ویدئو درست می کنند و دو میلیون دنبال کننده دارند، در صورتیکه استاد ما با تمام سواد و مهارتش، دنبال کننده هایش کمتر از آنهاست!»
این هنرمند اظهار داشت: این پرسش، شاید ساده به نظر برسد، اما در واقع نشانه ای از بحران معنا در بین نسل جدید است؛ بحرانی که ریشه در تغییرات اجتماعی و فرهنگی دارد. متقاعد کردن این نسل کار آسانی نیست. اگر به نیمه دهه ۱۳۷۰ بازگردیم، زمانیکه موسیقی پاپ بعد از حدود بیست سال ممنوعیت باردیگر آزاد شد، شاهد تشکیل طبقه ای تازه در موسیقی ایران بودیم؛ طبقه ای متشکل از چهره هایی که خیلی از آنان تحصیلات موسیقایی نداشتند و از رشته هایی چون مهندسی، پزشکی یا حتی مداحی به موسیقی وارد شده بودند. این گروه در مدت کوتاهی به شهرت و ثروت رسیدند؛ ستارگانی که بعدها با عنوان «سلبریتی» شناخته شدند.
او افزود: بتدریج، موسیقیدانان حوزه کلاسیک و دستگاهی نیز، شاید ناخودآگاه بسمت این طبقه گرایش پیدا کردند. نوازندگانی که ساز را کنار گذاشتند و رهبر ارکستر شدند، یا خوانندگانی که از آوازهای اصیل فاصله گرفتند تا بیشتر در صحنه دیده شوند. رواج شبکه های اجتماعی هم این روند را تشدید کرد؛ جایی که «تعداد دنبال کننده ها» و «تیک آبی» معیار اعتبار شد. امکان دارد بپرسند این چه ایرادی دارد؟ مسئله در این است که جامعه ای که روزگاری ارزش را در تمرین، تمرکز و خلوت خلاقانه می دید، کم کم گرفتار شتاب زدگی شد. زمانی، طبیعی بود که آهنگ سازی برای نوشتن یک اثر ۱۰ دقیقه ای ماه ها در خلوت کار کند، شب ها بیدار بماند و چندین بار پاک نویس کند. اما امروز همه چیز باید در چند روز تمام شود، در چند ثانیه دیده شود، و در چند ساعت منتشر شود.
کیهانی اضافه کرد: در همین فضا بود که ما در دانشگاه با استاد احمد پژمان روبه رو شدیم. برای ما، او افسانه ای زنده بود؛ آهنگسازی که نامش در کنار بزرگان تاریخ موسیقی ایران قرار می گرفت. اما وقتی وارد کلاس شد، نخستین کاری که کرد این بود که خودش را نقد کرد! نیم ساعت اول کلاس، فقط از خودش گفت و از اشتباهاتش. آن فروتنی، آن صراحت و آن اصالت، چیزی بود که ما را شگفت زده کرد.
او با عنوان این که پژمان کسی بود که می نوشت، نه فقط درباره ی موسیقی حرف می زد، اظهار داشت: ما می دانستیم او وقتی از کلاس بیرون می رود، باردیگر پای پیانو می نشیند یا پشت میز کارش مشغول نوشتن است. او می گفت «گاهی برای چند میزان موسیقی، روزها وقت می گذارم تا فقط ببینم کدام آکورد درست تر می نشیند.» در زمانیکه همه به دنبال نتیجه فوری بودند، او از لذت کارِ طولانی، صبورانه و اصیل سخن می گفت. او به ما یاد داد که لازم نیست شبیه دیگران باشیم، لازم نیست برای موفقیت، خودرا با معیارهای بیرونی بسنجیم. دعوتش همیشه این بود که خودِ واقعی مان را کشف نماییم، به صدای درونی مان گوش دهیم، و اگر ضروری است هفته ها و ماه ها در «غار تنهایی» بنویسیم و پاک نماییم، نترسیم. برای ما، احمد پژمان مظهر اصالت بود؛ انسانی که با حضورش معنای واقعی «استاد» را به ما نشان داد.
پژمان موسیقی را در تار و پود تصویر حل می کرد
در آخر مراسم هم، کمال تبریزی (کارگردان) اظهار داشت: من تحصیلم را در همین دانشگاه هنر، دانشکده سینما گذرانده ام و اولین درس موسیقی ام را با آقای کریم گوگردچی گرفتم. نخستین فیلم سینمایی ام را هم با موسیقی آقای گوگردچی ساختم. در طول سال ها با آهنگسازان بزرگی همکاری کرده ام، از استاد فخرالدینی و علی قلی گرفته تا آقای یزدانیان و بابک بیات. اما امشب می خواهم از زاویه یک کارگردان درباره ی همکاری با احمد پژمان صحبت کنم.
این کارگردان سینما اضافه کرد: یکی از بزرگ ترین دغدغه های هر کارگردان، مرحله موسیقی فیلم است، چون موسیقی زبانی انتزاعی دارد و نمی شود مثل نور، گریم یا تدوین، با واژه و توضیح دقیق انتقالش داد. شما می توانید با فیلم بردارتان درباره ی رنگ و نور حرف بزنید، با تدوین گر درباره ی ریتم، اما با آهنگساز؟ نه، اینجا گفتگو کافی نیست. خیلی ها تلاش می کنند با پخش قطعاتی مشابه، منظورشان را منتقل کنند، اما من هیچ گاه این تکنیک را دوست نداشتم، چون معتقدم موسیقی فیلم باید تازه، نو و مختص همان لحظه باشد.
تبریزی افزود: در زمان نگاتیو، ضبط موسیقی هزینه بر و غیرقابل بازگشت بود؛ یعنی اگر قطعه غائی آن طور که می خواستیم از آب درنمی آمد، بازگشت به عقب آسان نبود. همیشه نگران بودم که نتیجه چقدر با تصوری که در ذهن دارم فاصله دارد. اما در همکاری با احمد پژمان، این نگرانی برای اولین بار از بین رفت. به یاد دارم در جریان ساخت سرزمین کهن، قطعات را که شنیدم، حیرت زده شدم. بی اغراق می گویم، موسیقی او دقیقاً همان چیزی بود که در ذهنم وجود داشت. من تازه آن وقت فهمیدم معنای واقعی «موسیقی فیلم» چیست. موسیقی ای که نه تحمیل می کند، نه خودش را بر صحنه سوار می کند، بلکه در تار و پود تصویر حل می شود و با دیالوگ، افکت و صدای محیط در یک هارمونی کامل می نشیند.
این کارگردان سینما اظهار داشت: پژمان در این کار استاد مسلم بود. او می دانست چگونه موسیقی را قسمتی از جان صحنه کند، نه تزئینی بیرونی. تفاوتی که میان موسیقی صرف و موسیقی فیلم وجود دارد، دقیقاً در همین نکته است. نکته جالب دیگر در همکاری با او، وسواس و صداقت حرفه ای اش بود. بارها پیش می آمد که قطعه ای فوق العاده می ساخت و من می گفتم «آقای پژمان، این عالی است!» اما خودش با لبخند می گفت «نه، این خوب نیست، باید باردیگر بنویسم.» و واقعا هم می نوشت، و وقتی قطعه جدید را می شنیدم، می فهمیدم حق با اوست. تفاوت ها ظریف اما عمیق بود. احمد پژمان نه فقط آهنگسازی بزرگ، بلکه انسانی نایاب بود. انسانی که درک عمیق و نگاهی بی بدیل به موسیقی فیلم داشت. از دست دادن او برای سینمای ما، بخصوص در حوزه موسیقی فیلم، فقدانی بزرگ و شاید جبران ناپذیر است.
منبع: موزیك خوان
این مطلب موزیک خوان را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب